ذوق نوشتن

ساخت وبلاگ
فکر میکنه من نمی بینم هر وقت جلوی این خونه میرسم یواشکی از پشت پنجره مراقب منه، ای دختر بازی گوش نمی دونم عاشقم شده؟ یا بازیش گرفته، شایدم تنهاست و دوست داره با کسی حرف بزنه؟ چه کسی هم بهتر از من؟ ولی زبون من رو که بلد نیست!! عجیب اندر عجییبه.به من چه که نگاه میکنه اصلاً چه دخلی به من دارد؟غذا که خوردم میرم.اینقدر نگاه کنه که خسته بشه، البته نا گفته نمونه من هم مقصرم یعنی از رفتارش خوشم میاد بعضی وقتها چشم تو چشم میشیم، من نگاه میکنم اون نگاه میکنه من پلک میزنم اون پلک میزنه بالاخره یکی از ما خسته میشه کم میاریم و بعد هر کدوم به سمتی میریم، فردا دوباره همین داستان پیش میاد.من از صدای اون خوشم میاد ولی از دلش بی خبرم نمی دونم چرا با من اینکارو میکنه.اون زمون که من برا خودم آدمی بودم این دختره هنوز بدنیا نیومده بود.هی پسر چه دنیایی داشتیم، یعنی یه روز میشه دوباره منم آدم بشم؟ مثل همون وقت ها، چه زندگی داشتم، بروبیا ، کیا بیا، آخ آخ آخ تف به این دنیای بی ارزش انگار منتظره تا یک آدم بزرگ بشه به همه چی برسه بعد یکدفعه از اون بالا شطرخ پرت بشی پایین ، پایین چه عرض کنم با خاک یکسان یعنی بتپونن تو خاک، لگد مالش کنن آخه ما هم یه روزی آدم بودیم نکنید اینکارو درست نیست تف به این دنیا.صبر کن ببینم این دختره داره از من عکس میگیره؟ بزار براش یه ژست بگیرم، آهان الان چطوره ؟ خوشت آمد؟ بیا یه عکسم اینطوری از من بگیر، صب کن صبر کن حالا بگیر.داشتم میگفتم خیلی وقت پیش که برا خودم آدم بودم از این دوربین های کداک مد بود تازه فلاش یک بار مصرف هم داشت، آمریکایی بود لامصب چه عکس هایی میگرفت ولی دوهفته طول میکشید تا چاپ بشه و ببینیم چه شاهکاری هستیم انگار تا به حال خودمونو تو آینه ندیده ب ذوق نوشتن...ادامه مطلب
ما را در سایت ذوق نوشتن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ali474747 بازدید : 113 تاريخ : شنبه 15 بهمن 1401 ساعت: 17:53

امروز حالم خیلی بد است، خرابه خراب.شبها بیدار هستم و روزها در خواب درست مانند خفاش.فکر کنم معشوقه این حیوان عجیب و غریب هم به او بی وفایی کرده که در بین تمام حیوانات انگشت نما شده بیچاره روزها می خوابد اما شبها بیدار هستند.امروزظهر وقتی از خواب بلند شدم گرفته حال بودم، غمگین بودم، عصبی بودم، مرگ داشتم نمی دانم چرا ؟ البته که تو خبر داری درست است؟ آری معلوم است، میدانم که برای تو اهمیت ندارم چون مانند یک دستمال توالت مرا به سطل زباله انداخته ای.آری جانم برایت می گفت وقتی افسرده هستی وقتی حال روحیت خوب نیست وقتی غمگین هستی آن زمان است که خبرهای غم انگیز به سراغ تو می آید، انگار این دوتا لازمه همدیگر هستند، بهتر است اینگونه بگویم اگر انسان رنجیده خاطری در دنیا وجود نداشته باشد هیچگونه اخبار ملال آور هم وجود ندارد.اگر روزی غمگین نباشی خبرهای اندوه بار نمی شنوی یخ های قطب شمال آب نمی شوند، بی آبی نداریم، اختلاس نمی کنند، هیچ تصادفی رخ نمی دهد.چرا؟ زیرا خوشحال هستی.من که داغ نبودن و دوری تو را داشتم، طرد شدن از طرف تو به آن اضافه شد، اخراج از کار لازم بود ؟ حمله جبهه هوای سرد و بارش برف در نبود گاز دیگر چه گرفتاری است؟ مرگ دوست خوبم آقای نوری چرا؟ زویا چه کسی یا چه چیزی اینهمه مصیبت را برایم مهیا کرده است؟ دنیای من در حال نابود شدن است فکر کن اگر دنیای هر کدام از ما انسانها خراب شود چه بر سر این جهان به این بزرگی می آید؟ فکر میکنم دیگر حرفهایم برای تو اهمیت و مفهومی ندارد با خود میگویی این مردک دیوانه شده است.میخواهم آنطور که میخواهم زندگی کنم میخواهم هر روز با مردم بجنگم فحش بدهم دزدی کنم چه کسی می خواهد مانع من شود؟ زویای ه.... دخترک مجنون حقارت از تو میریزد تو یک ف.... ذوق نوشتن...ادامه مطلب
ما را در سایت ذوق نوشتن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ali474747 بازدید : 80 تاريخ : شنبه 15 بهمن 1401 ساعت: 17:53

قاضی رو به زویا کرد و گفت شما قسم‌خورده‌اید که به‌جز حقیقت سخن دیگری نگویید، شما تعهد داده‌اید که روایت ساده و در ضمن حقیقت ارتباط خود را با آقای میلاد به‌صورت شفاف بیان کنید، دادگاه این خطا را به‌عنوان لقلقه زبان نادیده می‌گیرد یک‌مرتبه دیگر به شما خاطرنشان می‌کنم ما اینجا جمع شده‌ایم تا عدالت را به‌خوبی انجام دهیم کسی که در این پرونده او را به نام میلاد صدا می‌کنیم شخصی است که با شما حشرونشر داشته است اکنون او در قید حیات نیست؛ اما طبق اسنادی که داریم آخرین نامه‌های او برای شما ارسال شده گفته‌های شما هم مبین این حقیقت است در این دادگاه شما به‌عنوان تنها متهم احضار شده‌اید؛ اطلاعات ارزشمند شما باعث می‌شود تبرئه شوید و یا افراد گناهکار را دستگیر و به سزای عمل خود برسانیم به‌این‌ترتیب جامعه ما از آسیب بیشتر مصون می‌ماند با من موافق هستید؟زویا گفت: بله آقای قاضی من متوجه این موضع هستم و در بیان حقیقت بیشتر دقت می‌کنم.منشی دادگاه رو به زویا گفت: نامه نهم خوانده شد لطفاً نامه دهم را برای حاضران بخوانید.زویا چندبرگه را دست‌به‌دست می‌کرد رفتار او نشان می‌داد انگار مایل به خواندن نیست و به دنبال بهانه‌ای برای تمام‌شدن این جلسه است، همه منتظر شنیدن این نامه بودند؛ اما زویا منتظر تمام‌شدن این لحظات بود بالاخره عینک خود را جابه‌جا کرد و شروع به خواندن کرد.اولش یکم سخته اما کم‌کم عادت می‌کنی به صبح‌هایی که کسی نباشه موقع باز شدن چشم هات صبح به خیر بگه، به اینکه وقتی تو خودت میری؛ کسی نیست ناز تو بکشه و از اون حال دَرِت بیاره، یاد می‌گیری خیلی‌ها ممکنه بیان و برن، ولی آخرش به‌جز خودت هیچ‌کسی برات نمی مونه، خودت و رو غرق درس و کار و زندگی می‌کنی تا یک‌وقت یادت نیاد چقدر تنهایی؛ چقدر دنی ذوق نوشتن...ادامه مطلب
ما را در سایت ذوق نوشتن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ali474747 بازدید : 75 تاريخ : شنبه 15 بهمن 1401 ساعت: 17:53